توضیح آذوح: این مقاله سالها پیش و در دهۀ هشتاد شمسی به وسیلۀ یک فعال دانشجویی حرکت ملی آزربایجان نوشته و در سایت اینترنتی قیرمیز نشر شده است، صرف نظر از بعضی ایرادات جزئی انگشت شمار، در ترمینولوژی که یکی دوتای آنها را اصلاح کردیم، چهارچوب علمی- تئوریک بحث خیلی ارزشمند است. می دانیم که در طول بیش از سی سال قدرت گیری حرکت ملی آزربایجان، میلیونها انسان حق طلب تورک، میلیونها ساعت از وقت گرانبهاتر از طلای خود را در فضای حقیقی و مجازی صرف مباحثه و مناظره با فاشیستهای راسیست پان ایرانیست و پانفارس کرده و می کنند. این مقاله با روشی کاملاً علمی ثابت می کند، که اگر این مباحثه ها صرفا به قصد پاک کردن مغز و ذهن این نژادپرستان از آلودگی نژادپرستی آریایی- ایرانی- پارسی انجام شود، بی فایده است، ولی اگر در کانال یا گروه یا جایی انجام شود که همۀ اعضای آن شاهد و ناظر و شنوندۀ این مباحثه ها باشند، شاید بتوان امیدوار بود، انسانهایی که از روی غفلت یا ناآگاهی یا عدم اطلاع رسانی رژیم پان ایرانیست و پانفارس ایران، موضوع را نمی دانسته اند، بیدار و ملتچی حق طلب ضد نژادپرستی ایرانی- فارسی شوند. به هر حال مطالب این مقاله ارزش چندین بار خواندن و فکر کردن را دارد.

برای کمتر نوشتنم دلایلی وجود دارد که بعدا اگر وقت کردم توضیحش خواهم داد. خلاصه وار باید گفته باشم که من به کیفیت کار اهمیت می دهم و نه کمیت. مخصوصا در شرایطی مانند وضع بغرنج و معضل های زیاد تورک های ساکن در خطه ایران. بقول کلود شانون، پدر نظریه اطلاعات و یکی از بینانگذاران علم ارتباطات، «اطلاعات و انفورماسیون فقط در آنجاهایی وجود دارد که آدمی را حیرت زده و شگفت زده و غافلگیر کند و نه در پدیده هایی که مرتبا تکرار می شوند». متاسفانه در حوزه فعالیت های فرهنگی فعالان حرکت ملی ملت تورک، من کمتر به ایده های حیرت آور بر می خورم . به همین جهت هم اشتیاقی برای تکرار چیزهایی که اکثر مردم هم بهش آگاهی دارند ندارم. در ایرانی که کسی نیست که به عمق فساد و استبداد و ظلم و ریا و دروغ و بی عرضگی و اختگی این دیکتاتوری لمپن پرولتاریای اسلامی- آنوسی آگاهی نداشته باشد، تکرار مکررات چه دردی از مردم را دوا می کند؟ مشکل این نیست که مردم، شناخت خوبی از این ماشین سرکوب و تجاوز و قتل و ماهیت و هویت این مردارخواران وحشی ندارند، بلکه مشکل آنجاست که نمی دانند، درمان دردشان در چیست.

من چند سال پیش نوشته ای در غیر ممکن بودن فدرالیسم در ایران نوشته و برای بعضی از آشنایان دور و نزدیک فرستاده بودم که در اینجا با حذف اسامی شان منتشر می کنم که اگر مدیریت همت کرده و در پست جداگانه ای، من که فعلا طرز انتشار نوشته در سایت قیرمیز را یاد نگرفته ام، منتشر کنند، از لطفشان تشکر خواهم کرد. باید نکته ای را یاد آوری بکنم که به قول فیزیکدان برجسته دانمارکی نیلز بور «پیش بینی غیر ممکن است مخصوصا پیش بینی آینده». این گفته ایشان، مخصوصا در پدیده های اجتماعی، بیشتر از دیگر حوزه ها خود را نشان می دهد. هیچ کسی فروپاشی ناگهانی و ضربتی اردوگاه" سوسیالیستی" را نمی توانست، پیش بینی کند. از آنجایی که وضع ایران، به بشکه باروتی شبیه است و هر لحظه ممکن است، اتفاقات جدی و غیر قابل پیش بینی روی دهد، پس باید مردم، خود را برای درک شرایط جدید آماده نگه دارند که اگر پلان اولی رخ ندهد، بدون تاخیر پلان دومی و سومی را آماده داشته باشند. به قول بلز پاسکال" شانس سراغ آنهایی می رود که ذهن آماده داشته باشند." پس این نوشته من فتوا نیست و با در نظر گرفتن شرایط کنونی نوشته شده است. اگر ما از شوینیزم فارس مرگ طلب کردیم و آنها به تب راضی شدند، باید معامله را انجام داد. با اینکه احتمال این امر خیلی خیلی اندک است.

به نظرم " اگر غیر ممکن ها را از معادله تان حذف کنید آنچه باقی می ماند باید واقعیت داشته باشد." می تواند عنوان مناسبی برای این نوشته باشد.

دلیل نوشتن این نامه در میان گذاشتن دیدگاه های خودم با سویداش هایی است که از خواندن نوشته و محتویات سایت هایشان بهره برده و ایمیل شان را از این طریق به دست آورده ام. البته این نامه را به چند نفر دیگراز جمله آقای ... هم می خواستم ارسال کنم که متاسفانه ایمیلشان را نتوانسم پیدا کنم. اگر لطفی کرده و این نامه را به ایشان ارسال کنید متشکر خواهم شد. این هم یکی از نقاط ضعف نخبگان فرهنگی و سیاسی تورک های ایران است که از خودشان نشانی ارتباطی به جا نمی گذارند. شما به هر سایت فرهنگی و سیاسی افغانی ها سر بزنید، پروفایل نویسنده گاها همراه با عکس و شیوه تماس شان را در همان سایت می توانید پیدا کنید. به هر حال نقل است که فیزیکدان و ریاضیدان برجسته انگلیسی و از پایه گذاران مکانیک کوانتومی، پاول دیراک، فرد کم حرف و بیزار از تکرار بوده است. روزی در کتابخانه لندن یا دانشگاهی چشمش به مجله علمی برمی خورد که بر روی جلدش نوشته شده بوده که" چاپ و تکثیر و انتشار محتویات این مجله به هر شکل و شیوه و ابزاری ممنوع است " (نقل به مضمون). دیراک از همراهش خودکاری در خواست کرده و روی خیل این کلمات تکراری خط می کشد و می گوید که " چاپ این مجله ممنوع است" کافی بود. غرض از آوردن این حادثه این است که با همه بیزاری ام از تکرار، باید بگویم که نویسنده این نامه عضو هیچ تشکیلات و سازمان و گروه و شبکه ملی گرایان تورک های ایران نیست و این برداشت ها حاصل چندین سال پرس و جو و مطالعه در پیرامون مسایل اجتماعی و درک روح زمانه بوده است. قبل از پرداختن به اصل موضوع می خواهم به اتفاق جزیی که چندین سال پیش اتفاق افتاد بپردازم که زیرا پروسه رسیدن یه این مقصد فعلی ام از آنجا شروع شده است.

چند سال پیش که از کلاس روانشناسی بیرون آمده و برای وقت کشی برای کلاس بعدی در راهرو دانشگاه قدم میزدم چشمم به تابلو " جامعه شناسی" بر درب ورودی سالنی افتاد. از آنجایی که قرار بود در سیمستر بعدی در همین کلاس ثبت نام کنم از فرصت استفاده کرده و داخل سالن شدم که از چند و چون کلاس و شیوه تدریس استاد اطلاعاتی کسب کرده باشم. به محض اینکه داخل سالن شدم شنیدم که استاد می گفتند که " اینکه می گویند ابراهام لینکلن و دیگر رهبران انقلاب و جنگهای استقلال طلبانه آمریکا مخالف برده داری بودند و غیره " صحت ندارد و خود این رهبران صاحب برده بوده و حتی برده های آزاد شده را از شمال آمریکا به جنوب که طرفدار برده داری بود می فرستاند." ایشان ادامه دادند که " با همه این واقعیت ها این رهبران، به اصل قانون اساسی آمریکا که می گوید همه افراد آزاد و برابر به دنیا آمده اند" باور داشتند (نقل به مضمون). من که داشتم شوکه می شدم برای اینکه تا آن وقت، هر کجا که راجع به ابراهام لینکلن و رهبران انقلابهای استقلال طلبی و جنگ های داخلی آمریکا خوانده بودم، درست بر عکس گفته های این استاد بوده است. بعد از اتمام کلاس برای اینکه احتمالا اشتباهی نشنیده باشم، پیش استاد رفته و موضوع را در میان گذاشتم. ازش پرسیدم که اگر افرادی مانند ابراهام لینکلن و سایر رهبران و بنیانگذاران آمریکای نوین، از طرفی صاحب برده بوده و از طرف دیگر به برابری و آزادی انسان ها باور داشتند. در این صورت باید افرادی منفعت طلب و عوام فریب و دو چهره و ریاکار و دروغگو بوده باشند. استاد جواب دادند که آنها دروغگو نبودند، بلکه وقتی از " انسان" حرف می زدند، در نظرشان برده ها و سیاه پوستان را " انسان" نمی دانستند و در کاتاگروی آنها، این دو گروه، داخل انسان ها نبودند.

با اینکه پاسخ استاد قانع کننده نبود؛ اما مرا وادار کرد که دنبال این پدیده بروم که چگونه مغز آدمی می تواند همچو پدییده های غیر منطقی را تحمل کند. این آغاز پروسه ای بود که نهایتا باعث شد که در شیوه تفکر و برداشتم از پدیده های اجتماعی و دیدگاه های فلسفی ام تغییرات عمیق بدهم به طوری که به طرف موضوعاتی مانند روانکاوی و فلسفه و زبان شناسی و نشانه شناسی و دین و تئوری های متفکران پسامدرن که قبلا کششی به آنها نداشتم، علاقه پیدا کرده و با ولع مطالعه شان کنم. در این پروسه، به باورهایی رسیدم که قبلا متفکران کلاسیکی مانند فروید و مارکس و نیچه و داستایوفسکی و کرگه گارد و متفکران پسامدرنی مانند ژاک لکان و ساختارگراهایی مانند لئوی اشترواس و زبان شناسانی مانند فردینان دو سوسور رسیده بودند و آن اینکه انسان موجودی نیست که رفتار های روزانه اش را بتوان با منطق و استدلال تجزیه و تحلیل کرد، بلکه پشت سر رفتارهای ظاهری انسان، نیرو های باطنی و ساختارهای استتار شده ای وجود دارد که ریشه در اعماق گذشته دارند. در نظر افرادی مانند فروید و نیچه این ساختار رمز آلود ضمیر ناخودآگاه و در نظر مارکس شیوه تولید و در نظر زبان شناسان ساختارگرایی مانند فردیناد دو سوسور و رومن یاکوبسون و مردم شناس فرانسوی کلود لئوی اشتراوس، این نیرو های تعیین کننده ساختار های زبانی و فرهنگ و اسطوره ها و روابط خویشاوندی هستند که این ساختار ها قبل از تولد هر نوزادی بر قرار بوده که زندگی آدمی را سرو سامان می دهند قبلا من نه ضمیر ناخود آگاه بشری را قبول داشتم و نه نیروهای رمز آلود را. در کل می توان گفت که به خاطر نزدیکی ایران به شوروی سابق و گسترش افکار ماتریالیستی، دیدگاه های اجتماعی و فلسفی اکثر روشنفکران ایرانی دکارتی بود که بعدا در عصر روشنگری بسط و گسترش یافت. در این دیدگاه مغز آدمی مانند ماشینی دقیق، حسابگر بود که اگر به اندازه کافی اطلاعات کسب کند و با منطق و استدلال روبر شود، می تواند تصمیم گیری درست نموده و حقیقت را از دروغ تشخیص دهد. در این دیدگاه آدمی موجودی معقول و طالب حقیقت و عدالت بود. اما متفکرانی مانند باروخ اسپینوزا معتقد بودند که مغز آدمی تمایل دارد که هر چه بهش تزریق می شود را قبول کند؛ برای اینکه برای رد کردن یک موضوع، باید کار و کوشش زیادی به کار ببرد. به عقیده من، انسان موجودی بود معقول که اگر حقیقت برایش آشکار می شد، می توانست به راحتی از توهمات قبلی اش دست کشیده و با به کار گیری منطق و استدلال حقیقت را قبول کند. البته باور به این گونه عقاید خوش بینانه لذت بخش بود و همین باعث می شود که آدمی نتواند باور های قبلی اش را که رویشان سرمایه گذاری کرده است، به راحتی رها کند.

آن موضوع دوگانه نگری ابراهام لینکن، ذهن مرا مشغول کرده بود، ولی در هیج کتاب و نوشته و منبعی نتوانسته بودم برایش پاسخ قانع کننده ای پیدا کنم تا اینکه روزی در کتابفروشی دست دومی که ماهی یکی دوبار بهش سر می زدم، در بخش جامعه شناسی چشمم به کتاب کوچکی افتاد که عنوانش به نظرم مسخره می آمد. عنوان این کتاب 120 صفحه ای " در باره فیل فکر نکنید" بود.

Don’t think of an elephant!

اما وقتی متوجه شدم که نویسده این کتاب کوچک پروفسور جرج لیکاف George Lakoff، استاد زبان شاسی و علوم شناختی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا می باشد، شروع به تورق کردم که بلافصله محتویاتش مرا مجذوب کرد. داستان از این قرار بوده که بعد از فروپاشی کامل شوروی سابق و شروع دوران اقتصادی نیو لیبرالیسم به رهبری ریگان در آمریکا و مارگارت تاچر در انگلستان، نیروهای محافظه کار در حزب جمهوری خواهان آمریکا رشد زیادی کردند که باعث نگرانی نیروی های ترقی خواه و حزب دموکرات آمریکا شد. برای مقابله با رشد روز افزون محافظه کاران، نیروهای ترقی خواه به دنبال ریشه یابی این پدیده پرداخته و از دانشمندان علوم شناختی و جامعه شناسی و زبان شناسی، از جمله جرج لیکاف، کمک می طلبند که پروفسور جرج لیکاف این کتاب را به درخواست آنها به زبان ساده برای پرورش ذهن و شیوه بحث های اقناع کننده و موثر برای نیروهای ترقی خواه و لیبرال به رشته تحریر می آورند. به قول لکان و ویتگنشتاین کتاب/ تکست خوب نباید فقط معلومات آدمی را بالا برد، بلکه تکست باید به انسان تکان داده و کاری بکند که انسان بتواند از شیوه تفکر قدیمی و روزمرگی اش دست کشیده و به دنیا از زاویه دیگری بنگرد. به همین خاطر ویتگنشتاین آثارش را به نردبانی تشبیه می کند و به علاقه مندانش توصیه می کند که بعد از بالا رفتن ازنردبان آن را به دور اندازند. کتاب نحیف لیکاف، از آن کتاب هایی بود که به من، اولین تکان را وارد کرد که باعث شد این گونه موضوعات را دنبال کنم. البته جرج لیکاف چندین جلد کتاب کت و کلفت آکادمیک، درموضوعات مختلف از بنیان ریاضیات و زبانشناسی گرفته، تا ماهیت استعاره و مجاز در تفکر و موضوعات دیگر به رشته تحریر در آورده اند. لیکاف در این و کتاب های بعدی اش از جمله " استعاره هایی که با آنها زندگی می کنیم." و Thinking Points موضوعات مختلفی از تشابه ساختار دولت ها با ساختار شیوه پدری در خانواده گرفته تانقش استعاره ها در تفکر آدمی بحث می کنند. ایشان معتقد هستند که اولا: ذهن ذاتا متجسد است ثانیا: فکر عمدتا ناخودآگاه است و بالاخره: مفاهیم انتزاعی عمدتا استعاره ای هستند.

1. Mind is inherently embodied

2. Thought is mostly unconscious

3. Abstract concepts are largely metaphorical

لیکاف مفهوم" چهار چوب ها" را از جامعه شناس معروف آمریکایی اروینگ گافمن نویسنده کتاب " آنالیز چهار چوب ها" Frame Analysis به عاریت گرفته و معتقد هستند که بنیادی ترین اجزای تفکر آدمی به مانند چهار چوب های خیلی دقیق هستند که ساختار خودشان را داشته و تغییر این ساختار ه،ا فقط با منطق و استدلال شدنی نیست. ما در تفکر، از شبکه به هم پیوسته ای از این چهار چوب ها استفاده می کنیم. جورج لیکاف این چهار چوب ها را به اجزای یک پرده لاستیکی تشبیه می کنند که اگر توپی را به سویش پرتاب کنید بعد از بر خود به طرف خودتان بر گشته و پرده بعد از ارتعاش کوچکی به وضع قبلی اش می گردد، بدون اینکه فرو رفتگی دایمی و یا تغییری در ساختارش ایجاد شده باشد. ایشان به نیروهای ترقیخواه و دموکرات توصیه می کنند که وقتی شما به برنامه های مثلا جمهوری خواهان انتقاد می کنید، اولا: ناخود آگاه، اسم این حزب را از قعر به سطح آورده و به مردم وجود همچو حزبی را یاد آور می شوید که این خود به نفع حزب جمهوری خواه است که اسمش توسط رقبایش تبلیغ می شود. ثانیا: در بحث با مخالفانتان حرف های منطقی شما، به مانند آن توپ هایی است که بطرف پرده لاستیکی پرتاب شده اند که بلافاصه بطرف خودتان بر می گردند، بدون اینکه در ذهن مخالفین تان تاثیری گذاشته باشد. ایشان توصیه می کنند که به عوض کل کل کردن با رقبا یتان از موضوع و خواست های خودتان دفاع کنید و برنامه های خود را داشتیه باشید و فقط روی آنها تبلیغ کنید و اجازه ندهید که مخالفان، تان قوانین بازی را برایتان دیکته کرده و با بحث های بیهوده و بیجا، توان و انرژی شما را به هدر دهند. از آنجایی که ایشان و سایر دانشمندان علوم شناختی معتقد هستند که آدمی موجود منطقی مورد نظر دکارت نیست که بتوان با منطق و استدلال قانعش کرد، بلکه نحوه تفکر بر مبنای استعاره هاست که نه فقط عمیقا دیدگاه کنونی ما را تعیین می کنند، بلکه مولد اندیشه هایی هستند که زندگی آینده را سر و سامان می دهند. ایشان بر روی تاثیر استعاره ها که دراعماق اذهان مردم جای دارند، تاکید می کنند.

من کتاب ایشان را که در اینترنت هم خوشبخانه قابل دسترسی است،ضمیمه این نامه می کنم که دوستان خودشان در باره ایده های شگفت وعمیق ایشان مطالعه کنند. همچنین آدرس اینترنتی سایتی که طرفداران لیکاف برای بحث در باره محتویات کتاب ایشان سازمان داده اند را نیز درج خواهم کرد.

تاریخ هشتاد ساله گذشته و اینکه در این مدت با همه انواع و اقسام بحث بین روشنفکران و نخبگان فرهنگی و سیاسی تورک ها با فارس ها، حتی تک نفر فارس هم پیدا نشده است که از حقوق ما دفاع کند، صحت اندیشه های افرادی مانند لیکاف را به ثبوت می رساند. برای آنکه بحث های منطقی ما اثری در بنیان استعاره های فارس ها که مملو از دروغ و خود بزرگ بینی است، خللی وارد نکرده است. بحث های ما مانند توپ های پرتاب شده به طرف پرده لاستیکی فارس ها است که بر صورت خود ما برخورده، بدون این که در این پرده تغییری داده باشند.

من از فدرالچی های تورک، سوالی دارم که آیا با کی می خواهید پشت میز های مذاکره بحث های فدرالیسم را به پیش ببرید؟ در این شوره زار فارسستان که در این هشتاد سال بوته ای هم نرویده است، آیا انتطار معجزه دارید؟!

البته من خود در اوایل آشنایی ام با حرکت هویت طلبی تورک ها به دلایلی طرفدار فدرالیسم بودم، اما بعد از مطالعۀ متفکر برجسته آلمانی- آمریکایی، لئو اشتراوس به این نتیجه رسیدم که اختلاف بین ملت ها و ادیان مختلف خیلی عمیق تر آز آن است که بتوان با باور های خوش بینانه بر طرفشان کرد. لئو اشتراوس با متفکران یهودی که یا از آسیمیلاسیون یهودی ها در فرهنگ دموکراتیک غرب و یا از صهیونسم فرهنگی یهودی ها دفاع می کردند، مخالفت می کند و به درستی بحث می کند که هیج تضمینی نیست که در آینده همین فرهنگ غرب در باره یهودی ها تبعیض قایل نشود. ایشان از صهیونیسم سیاسی دفاع می کنند که در بدترین شرایط می تواند از اضمحلال یهودی ها در اروپا پیشگیری کند. ما شاهد صحت اندیشه های لئو اشتراوس هستیم که هر روزه در اروپا نیروهای ارتجاعی و دست راستی و ناسیونالیستی مخالف مسلمانان و یهودیان و خارجی ها و غیره قدرت می گیرند. اگر در اروپای دموکراتیک با آن فرهنگ غنی و انواع و اقسام نهاد های دموکراتیک هیچ تضمینی نیست که بتوان از آسیمیلاسیون و تبعیض و اضمحلال زبانی، فرهنگی، عقیدتی و نژادپرستی جلو گیری کرد، در ایران با آن فرهنگ به غایت عقب مانده اش چه تضمینی است که فردا فارس ها به همان شیوه هشتاد ساله شان در حقمان ظلم و تبعیض قایل نشوند؟

من قبول دارم که فدرالیسم کلمه دهن پر کنی است و در نگاه اول، فدرالچی ها افراد معقول تر از طرفداران استقلال به نظر می رسند که می خواهند نیروهای " مترقی" غیر تورک - مخصوصا فارس ها- را به طرف خود کشانیده و به فدرالیسم شان برسند؛ اما این قوم فارس که در این هشتاد سال ثابت کرده است که به اندازه پشیزی به ملت تورک ارزش قایل نیست، چگونه می تواند در جبهه ما قرار گرفته و به نفع ما مبارزه کند؟ انتظار فدرالچی های ما، مرا به یاد لطیفه تورکی می اندازند که می گوید" طرفی کنده یول وئرمیردیلر اما او کدخدانین سوراغینی سوروشوردو" طرف را به ده راه نمی دادند؛ اما او سراغ کدخدا را می گرفت.

دومین سوال من از فدرالچی ها این است که اگر به فرض محال هم قوم فارس مجبوراً تن به فدرالیسم دهد-که پرواز فیل ها بیشتر از این معقول به نظر می رسد- با مسئله جمهوری آذربایجان چه خواهید کرد؟ از دو حال خارح نیست. یک: اینکه جمهوری آذربایجان به فدرالیسم ایرانی بپیوندند که این امر محال است. دوم: اینکه ما تورک ها برای همیشه داخل فدرالیسم ایرانی بمانیم. آیا در عصر مدرن، ملتی - بجز دو کره- به وسعت ملت تورک های شمال و جنوب آزربایجان را سراغ دارید که در داخل دو دولت جداگانه زندگی کنند؟

قبل از اینکه به این نامه خاتمه داده باشم می خواستم که به نوشته های شخصی به نام موشه داوید که سالیان پیش در سایت ناصر خان همیشه توده ای و همیشه شوینست پورپیرار درج کرده بودند، بپردازم. علت علاقه من به این نوشته ها، نه به خاطر این است که ایشان مدعی هستند که عضو یکی از مخازن فکر در اسراییل اند، بلکه به خاطر این است که خود من هم، با مطالعه اندیشه های افرادی مانند لئو اشترواس و جرج لیکاف به همین نتایح رسیده بودم. ایشان به درستی عمق نفرت و دشمنی فارس ها با تورک ها را بیان کرده اند.

سوال اساسی این است که بدانیم که عمق این نفرت فارس ها از تورک ها چقدر است. ما به خوبی می دانیم که همه نخبگان فرهنگی و سیاسی قوم فارس از آن باستان پرستان فسیل شده ای مانند داریوش همایون گور به گور شده تا آن روشنفکر و آکادمیسین لیبرال و چپش گرفته تا آن خانم برنده جایزه صلح نوبل، شیرین عبادی، در یک نقطه باهم مشترک اند آن هم دشمنی با تورک ها مخصوصا با استقلال آذربایجان است. اینهایی که در ده ها هزار سایت های اینترنتی شان به فکر آن نهنگ در تله افتاده در قطب شمال بودند و در باره اش می نوشتند پس چرا در باره این همه تحولات سیاسی در آذربایجان و زندانیان سیاسی تورک های ایران که بدون اغراق جزو مظلوم ترین زندانیان سیاسی جهان هستند کلمه ای ننوشتند و نمی نویسند و نخواهند نوشت. آیا با این خندق عمیق بین مان می توان از اینها بهتر از این انتظار داست؟

من سعی می کنم که علت این دشمنی با تورک ها را توضیح دهم. لیکاف و گافمن درست است که به لایه هایی از نحوه تفکر آدمی پرداخته اند اما آنها به عمق نرفته اند. مثلا به دلیل وجود و ثبات این ساختارها نپرداخته اند. اینها مانند مهندسینی هستند که می توانند بهترین ماشین و ابزار ها را طراحی کنند، بدون آنکه از علوم پایه ای بهره ای برده باشند. این علوم پایه ای به عهده دانشمندانی است که در این موضوعات پژوهش می کنند.

به طور کلی می توان پروسه و چگونگی شکل گرفتن ذهن آدمی را در سه نظریه زیر خلاصه کرد:

1: نظریه فروید

2: نظریه دانشمندان علوم شناختی و مغز و اعصاب مدرن

3: نظریه لکان

فروید معتقد بود که بعد از ادراک و کسب آگاهی از تجربه و حادثه اتفاق افتاده در روان ما اثری باقی می ماند. که ایشان Signs of perception or psychic trace می نامند. اما فروید بخاطر دسترسی نداشتن به علوم جدیدی مانند علم زبان شناسی که دو سوسور آغازگرش بود در باره ماهیت این اثر روانی توضیحی نمی دهند. دانشمندان مدرن علوم شناختی و مغز و اعصاب این پروسه فرویدی را تا مرحله ادراک و کسب آگاهی قبول دارند، اما معتقد هستند که این اثر به جای مانده در فضای بین سلول های عصبی یعنی سیناپتیک ها ثبت می شوند. اما به عقیده من نظریه لکان از هر دو نظریه بالا دقیق تر و علمی تر است. لکان خود را همیشه یه فرویدی می دانست.

لکان نه تنها با دست آورد های علوم جدیدی مانند زبان شناسی سوسور و یاکوبسون آشنایی کامل داشت حتی این علم را با اندیشه هایش غنی تر کرد. لکان با تکیه به علوم جدید، اندیشه های فروید را دقت بخشید و علمی ترش کرد. در زبان شناسی سوسور، نشانه زبانی از دو عنصر دال و مدلول تشکیل شده است که ایشان رابطه این دو را به صفحه کاغذی تشبیه می کنند که اگر با قیچی بریده شود هر دو طرفش بریده خواهد شد. در اینجا منظور از دال، همان تصویر صوتی است که با شنوایی حس می شود و منظور از مدلول، مفهومی است که در ذهن پدیدار می شود. اما لکان معتقد بودند که در این رابطه، همواره و همیشه دال بر مدلول ارجحیت و دست بالا را داشته و استقلال دارد. لکان معتقد است که دال ها می توانند بدون مدلول ها هم وجود داشته باشند. البته این به آن معنی نیست که هیچ رابطه ای بین دال و مدلول تثبیت نشده است، بلکه به معنی آن است که در لایه های عمیق ذهن و ضمیر ناخود آگاه و خوابها و فانتسی ها، دال ها می توانند با همدیگر مخلوط شده و به مدلولی دلالت کنند که وجود خارجی/ واقعیت/ حقیقت نداشته باشد. دال و مدلول ها بایستی در سطحی به هم وابسته باشند و گرنه سازمان جامعه از هم پاشیده می شود به قول نشانه شناس ایتالیایی، امبرتو اکو، در غیر این صورت ما می توانستیم با مراجعه به تورات مثلا تلویزیون را تعمیر کنیم.

لکان در این پروسه ادراک و فعل و انفعالات ذهنی، تجربه و ادراک را با همدیگر در کاتاگوری مدلول جای داده و اثر و شیار به جای مانده را دال می نامند. لکان معنقد هستند که از آنجایی که دال ها مرکب هستند و از بنیادی ترین عناصر زبانی یعنی واج ها (صدای صوتی) تشکیل شده اند، می توانند به اجزای خود تجزیه شده و با دالهایی که از تجارب مختلف به جای مانده و به یاد گذاشته شده اند، ترکیب شده و به مدلولی دلالت کنند که اصلا وجود خارجی نداشته باشد؛ مثلا فانتسی ها از این نوع مدلول های هستند که توسط اجزای دال های مختلف در زمان و شرایط متفاوت به همدیکر وصل شده و به وجود آمده اند. از آنجایی که هر فرهنگی متشکل از تعداد خیلی زیادی از این دال هاست، هر فردی در این داخل این فرهنگ مجبوراً باید تاثیرات این دال ها را با خود حمل کند و نمی تواند خارج از دال های موجود در فرهنگ خود به تفکر بپردازند، مگر اینکه اندیشه وذهن بازی داشته باشد و به دال های بیگانه با فرهنگ خود اجازه ورود بدهد. دلیل اینکه همه جوامع تکنولوژی و صنعت و فر آورده های مادی بیگانه ها را می توانند قبول کنند، اما در مقابل ورود فرهنگ نرم آنها مقاومت می کنند، همین وجود تشکل های دالی است که در اثر گذشت زمان در ذهن افراد آن جامعه به مانند دیوار مادی و فیزیکی مانع ورود دال های فرهنگ بیگانه می شوند. البته به قول کلود لئوی اشترواس، مردم شناس فقید فرانسوی، بعضی از فرهنگ ها گرم و بعضی ها سرد هستند و فرهنگ های گرم توانایی/ پتانسیل/ ظرفیت بهتری در قبول فرهنگ و اندیشه های بیگانه با خود را دارند، در حالی که فرهنگ های سرد، در مقابل تغییر و تحولات فرهنگی سرسختی نشان می دهند. همین جا می توان ادعا کرد که در کل فرهنگ تورک ها فرهنگی گرم و فرهنگ فارس ها فرهنگی سرد است. فرهنگ فارس ها با اندیشه های دموکراتیک بیگانه است. دلیلش هم دروغ های تاریخی است که به خورد این ملت داده شده و این خانواده را نابهنجار بار آورده اند. این دروغ ها، اندیشه و فرهنگ این قوم را ذایل کرده است. مردمی که با دروغ تغذیه شده باشند، فرهنگ نابهنجاری خواهد داشت که در مقابل انتقاد و تغییر، حالت دفاعی به خود خواهد گرفت.

افلاطون بین دروغ آگاهانه و دروغی که به روح انسان نفوذ کرده است فرق می گذارد و معتقد است که دروغگویی که آگاهانه - مانند خیل سیاستمداران- دروغ می گوید حقیقت را می داند؛ اما دروغی هم هست که در روح آدمی جای دارد؛ با حقیقت بیگانه است و باعت توهم و خودفریبی می شود. دروغهایی که در تار و پود فرهنگ قوم فارس آشیانه کرده است از نوع دروغهای روحی است که این ملت را به خود بزرگ بینی و توهم انداخته است. احمدی نژاد و جنتی و مصباح یزدی و گله قاطرهایی که بر ایران حکمرانی می کنند، محصول این فرهنگ آلوده به دروغ است. ترشحات مغزی باستان پرستان فارس و افرادی مانند منوچهر جمالی فقط می تواند از مغز های مبتلا به سفلیس جاری شود. آیا می توان با این قوم سر میز مذاکره نشست و در باره آینده ایران فدرال به مباحثه پرداخت؟

به عقیده من در تاریخ مدرن آذربایجان سه اتفاق دوران ساز و شگرف به وقوع پیوسته است اولی: بنیانگذاری جمهوری خود مختار آذربایجان توسط محمد امین رسول زاده و دومی ایجاد جمهوری آذربایجان توسط فرقه دموکرات پیشه وری و سومی هم همین جریان هویت طلبی تورک های ایران است که نشان دهنده این است که هویت طلبی، حق طلبی و استقلال طلبی چه قدر در اعماق روح و روان تورک های ایران ریشه دارد. متاسفانه فدرالچی ها بدون اینکه نیت بدی داشته باشند، درک سطحی از روح زمانه و دینامیزم عصر کنونی و آرزوهای عمیقاً ریشه ای تورک ها را دارند و این که به خواست هایشان برسند، به عقیده من امری است غیر ممکن. برای اینکه حد اکثر خواستی که فارس ها ممکن است بهش گردن نهند، همان قبول نیمچه و دست و پا شکستۀ خواسته های فرهنکی ما است که البته همین، باعث سستی و به هدر رفتن این همه انرژی خلاقانه تورکهای ایرانی خواهدشد. در حقیقت فدرالچی ها تقریبا سی سال بعد به همان نتیجه ای خواهند رسید که استقلال طلبان ما الان بهش رسیده اند. در فواید فدرالیسم می توان خیلی بحث کرد مثلا اقتصاد دانان و جامعه شناسان معتقد هستند که اگر در داخل دولتی گروهی و قومی و ملتی بر دیگری تبعیضی قایل نشود فدرالیسم می تواند باز ده بالایی داشته باشند برای اینکه از تداخل چند فرهنگ می تواند فرهنگی به وجود اید که از جمع جبری هر دو فرهنک بالاتر و غنی تر باشد. از طریق علوم فیزیکی و شیمیایی هم می توان به پدیده Emergence اشاره کرد که از ترکیب دو و یا بیشتر عنصر عنصری بوجود می آید که خصوصیات هیچ کدام از اجزای ترکیب دهنده اش را ندارد. فیزیکدان برجسته المانی هرمن هاکن این پدیده را سینرژتیک (سینرژی) نام نهاده اند. مثلا نمک طعام را در نظر بگیریم که از عناطر سدیوم و کلوراید تشکیل شده است. سدیوم به تنهایی ماده قابل انفجاری است که اگر به داخل آب انداخته شود منفجر می شود و کلورین مایع هم به تنهایی ماده کشنده ای است که اگر نوشیده شود فرد می میرد، اما همین دو ماده وقتی با همدیگر ترکیب می شوند، یکی خصلت انفجاری و دیگری خصلت سمی خودش را از دست می دهند و نمک طعامی تولید می شود که ما هر روزه مصرفش می کنیم. از این نمونه ها خیلی است. اما از آنجایی که قوم فارس، اصلا هویت ما را به رسمیت نمی شناسد و برایمان ارزشی قایل نیست و در این هشتاد سال گذشته عمق نفرت و تضادش با ما را هزاران بار به نمایش گذاشته است، انتظار همکاری با این قوم، آب در هاون کوبیدن است. به قول کارآگاه زبده، شرلاک هولمز که می گفت " اگر تمامی غیر ممکن ها را از معادله تان حذف کنید هر چه باقی بماند هر چند که احتمال وقوعشان خیلی اندک باشد، باید حقیقت داشته باشد." اگر همکاری با فارس ها و نتیجتاً فدرالیسم را غیر ممکن بدانیم و آن را از معادله مان حذف کنیم، تنها راه باقی مانده استقلال طلبی است که باید به وقوع بپیوندد.

آدرس سایت پشتیبانی نوشته های لیکاف

http://www.cognitivepolicyworks.com/resource-center/thinking-points/

هله لیک خوشجا قالین

با ادای احترام و با بهترین آرزوهایم برای تک تک تان

پایان

سهند