فاجعه ی مرگ دریاچه ی ارومیه را نمی توان در قد و قامت هیچ کلمه و متن و کتابی نشاند. این مرگ، مهیب تر و مخوف تر از آن است که حتی بتوان فکر کرد پس از وداع با نگین آذربایجان چه بر سرمان خواهد آمد.

مادر فیروزه ای این خاک که قرنها و سالها و روزها به انتظارمان نشست و به پایمان سوخت؛ و حق است اگر که نفرین این سرزمین مقدس گریبانمان بگیرد و به خاک کویرمان بنشاند؛ حق است نفرین شویم اگر این دم آخر و بر بالین مادر ساکت بنشینیم و سر در گریبان خفته مان فرو بریم و گریه کنان به زاری مرگش بنشینیم.

اورمو گولو نه به آه و وای جانسوزمان نیاز دارد و نه به گنده گوییهای بی خاصیتمان.

این قلب فیروزه ای، نه من و نه تو و نه هیچکس دیگر که همه ی فرزندانش را یکجا و همقسم می خواهد.

من و تو و او و ما، نه برای شعار و خوشآمد این و آن، نه برای پز و قیل و قال، نه برای رفع تکلیف، نه، نه برای اینها و هزاران برای دیگر، فقط و فقط به عشق مادری که به مسلخش برده اند و او چشم به راه آمدن فرزندانی است که قرنها بر بالینش آسوده آرمیدند، به میدان خواهیم آمد.

جناب سپاهی، آقای بسیجی، کارمند اطلاعاتی، خانم دانشجو، جوان بازاری، دختر خانه دار، پسر سیگارفروش، آدم مرفه بی درد، مرگ این قوی وحشی مرگ همه ی مان و همه ی تان است. اگر این قو بمیرد، این خاک خواهد مرد و جز علف هرز و تلی نمک چیزی برای زندگی باقی نخواهد ماند.

دیگر آن وقت کودکی نیست که برایش تدریس به زبان مادری خواست و فعالی سیاسی نیست که به زندان بیافتد و زندانبانی که مواظب زندانیانش باشد؛ دیگر تراختوری نیست که به عشقش هورا کشید و هواداری نیست که بازداشت شود و مامور اطلاعاتی ای که پیگرد دستگیرشدگان باشد.

پس از مرگ این خاک دیگر بازاری نخواهد بود که داد وستد کرد و دانشگاهی که درس خواند و خانه ای که خانه دارش بود و خیابانی که در آن قدم زد. مرگ دریاچه، مرگ همه ی مان و همه چیز است؛ مرگ هر جنبنده ای که تا حال زندگی می کرد و می کند و دیگر آینده را نخواهد دید.

پس از اورمو گولو، دیگر مادری نیست که فرزندی بزاید و پدری که سایه دارش باشد.

پس از این مرگ امروزی، فردایمان به کاغذ بی خط خواهد رسید، کاغذ سفید، به طعم نمک.

من، تو، او، آنها، ما، همه، با هر چه که داریم و می دانیم و می توانیم و هر جا که بشود و توانست باید بپاخیزیم. این حنا، این بار رنگ دیگری گرفته؛ رنگ خون، رنگ مرگ خودمان و هر چه که داریم و می خواستیم آیندگانمان داشته باشند.

باید آمد؛ باید.

با آخرین توان و فرقی نمی کند کجا و چگونه؛ خانه و مدرسه و خیابان و بازار و بقالی و سر کوچه و هر جایی که قلبی برای این خاک و لااقل برای خودش و خانواده اش می تپد.

ما، خواهیم ایستاد؛

مادر فیروزه ای مان، خواهی دید.

شرف به نظاره ی مان نشسته است...

امیر مردانی

آذوح